Raha, the princess in an unwanted golden cage. One winter day, her tyrant brother gifted her a slave to warm her bed. "Didn't the servants teach you to listen well to your master?" "So, what should I do?" The man was a captive trampled by the Empire and a slave facing imminent death. His eyes were filled with nothing but hatred, and she knew that she was also within the target of that hatred. Raha was ready to give her life to that hatred. However, the look in the man's eyes had changed. "Raha Delharsa. I desire her as a prize." A princess who wished for death and a slave who desired her What awaits them at the end? رها، شاهزاده خانم در قفس طلایی ناخواسته. یک روز زمستانی برادر ظالمش برده ای به او هدیه داد تا بسترش را گرم کند. «مگر خدمتکاران به تو یاد ندادن که به سخنان ارباب خودت خوب گوش کنی؟» "خب، چی کار باید بکنم؟" این مرد اسیری بود که توسط امپراتوری زیر پا گذاشته شد و برده ای بود که با مرگ قریب الوقوع روبرو بود. چشمانش جز بغض پر نشده بود و می دانست که او نیز در هدف آن نفرت است. رها آماده بود جانش را به آن نفرت بدهد. با این حال، نگاه در چشمان مرد تغییر کرده است. "رها دلهرسا. من اونو به عنوان یک جایزه می خوام." شاهزاده خانمی که آرزوی مرگ داشت و برده ای که او را می خواست در پایان چه چیزی در انتظار آنهاست؟